وقتی پشه عاشق می شه!(داستان کوتاه - فرهاد کامران نژاد)
دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا

وقتی پشه عاشق می شه!(داستان کوتاه - فرهاد کامران نژاد)

 

 

(کلیه ی حوادث و شخصیت های این داستان، خیالی هستند، هرگونه شباهت احتمالی با حوادث واقعی و اشخاص

حقیقی و حقوقی، به کلّی بلامانع است!)

 

تو يه روز آفتابي , پشه پشت پنجره دراز كشيده بود و داشت حموم آفتاب مي گرفت .

 

يه دفه يه خانم پشه خوشگل و باوقار از جلوش رد شد .

 

با اولين نگاه قلبش يه جوري شد و سريع از جاش پريد و به سمتش پرواز كرد.

 

تا بهش برسه دستشو با آب دهنش خيس كرد و به موهاش كشيد.

 

-

سلام

- سلام

 

- ببخشيد .. ساعت چنده ؟

 

- ساعت نه

 

- ممنون ... چه هواي خوبيه .

 

- اره ...

 

- من جورج هستم .

 

- منم مونيكا هستم .

 

- خوشبختم.

 

- منم همين طور .

 

- مي تونم بپرسم كجا مي رين؟

 

- دانشگاه!

 

- چه خوب , حالا رشته اي مي خونين؟

 

- كتاب داري ! البته مقطع دكترا.... شما چي مي خونين؟

 

جورج كه ديپلمشو هم به زور گرفته بود و نمي خواست همين اول كاري دروغ بگه يه كم فكر كرد و موبايلش از جيبش

 

دراورد و الكي گرفت بغل گوشش و شروع كرد به صحبت كردن و بعد از چند دقيقه رو به مونيكا كرد و گفت : يه

 

كاري برام پيش اومده بايد برم , ببخشيد خداحافظ .

 

- خوشحال شدم ...خداحافظ .

 

جورج همون جور كه از مونيكا دور مي شد با خودش فكر كرد , حتما تحصيلات واسه مونيكا خيلي اهميت داره پس

 

تصميم گرفت بره سراغ درس و كتاب.پس رفت پيش يكي از دوستاش كه كلاس كنكور داشت . اما زود

 

حوصله اش سررفت و اومد بيرون .اين دفعه رفت سراغ يكي ديگه از دوستاش كه تو يكي از اين دانشگاه هاي

 

( بدون كنكور) برا خودش كسي بود. اما بازم پشيمون شد .اين بار رفت پيش يكي از رفقاش كه اونم يكي رو بهش

 

معرفي كرد كه تو كار مدرك بود .

 

اخرش با 8 –7مليون تونست مدرك دكترا بگيره اونم فقط تو چند روز .زود مدركشو تو دستش گرفت و با سرعت

 

رفت همون جايي كه واسه بار اول مونيكا رو ديده بود.چند روز اون جا از صبح تا شب وايستاد تا اين كه مونيكا رو

 

ديد كه داره مياد.هر قدمي كه مونيكا نزدي كتر مي شد , قلب جورج بيشتر بزرگ و كوچيك مي شد .

 

مونيكا سرش تو موبايلش بود كه جورج گفت : سلام مونيكا خانم .

 

مونيكاسرشو اورد بالا و به زحمت عينك دودي بزرگشو رو نيشش جابجا كرد و با صداي نازكي گفت : سلام ,

جورج .

 

- حالتون خوبه ؟

 

- ممنون , شما چطوريد ؟

 

- ممنون .... و ادامه داد , مي تونم شما رو شام دعوت كنم ؟

 

مونيكا كه يكم جا خورده بود , اما از چشماش معلوم بود كه خيلي خوشحال گفت : بله .

 

- پس ساعت 8 شما رو دم ساعت بزرگ مي بينم وخداحافظي كرد و رفت.

 

مونيكا هم تا جورج دور شد , قيد دانشگاه زد و برگشت سمت خونه .

 

از ساعت 3 بعدظهر تا 8 شب مونيكا يا جلوي آينه بود يا دم خونه اين دوستش يا اون دوستش بود واسه قرض

گرفتن لباس و كفش و و......

 

ساعت 8 مونيكا و جورج باهم سر قرار رسيدن .

 

جورج رو به مونيكا كرد و گفت : دست منو بگير وچشاتو چند لحظه ببند تا نگفتم باز نكن .

 

جورج دست مونيكا رو گرف و پريدن.

 

مونيكا سنگين بود , اخه از بس به خودش از اين طلا جواهرات اويزون كرده بود و نمي تونست سريع پرواز كنه. بعد

از چند لحظه رو يه چيز نرم فرود اومدن .

 

جورج گفت : مونيكا چشماتو باز كن .

 

مونيكا وقتي چشماشو باز كرد , ديد رو لپ يه بچه تپل مپل اونم راحت تو رختخوابش خوابيده نشستن.

 

جورج سريع ميز رو چيد و گفت : مونيكا خانم بفرمايین .

 

مونيكا از موقعي كه خرطومشو سربالا عمل كرده بود , خوب نمي تونست غذا بخوره اما به هر کلکی شده، يه كم شام خورد.

 

بعد از خوردن شام جورج بلند شد و رفت جلوي مونيكا زانو زد و از زير كتش يه حلقه درآورد و جلوي مونيكا

 

گرف و گفت: مادموازل مونيكا پشه وندي، حاضري باهام ازدواج كني ؟

 

 

مونيكا كه منتظر اين لحظه بود سريع گفت : بله .

 

بعد هر دوشون موبايلشونو در آوردن تا به دوست و فاميل خبربدن تا همشون بيان اين جا جشن بگيرن؛ اما موبايل

 

آنتن نمي داد.پس تصميم گرفتن حضوري برن به دوست و فاميل خبر بدن , تا اومدن از رو لپ بچه بپرن , مادر

 

بچه رو جلوشون ديدن كه با يه مگس كش وايستاده , جورج و مونيكا سريع به طرف ديوار پرواز كردن , تا به ديوار برسن

 

با دو سه تا مانور از دست مگس كش فراركردن .

 

كه جورج داد زد : عزيزم اوج بگير! اوج بگير!

 

جورج با سرعت خودشو به سقف رسوند , اما مونيكا چون خيلي سنگين بود نتونست اوج بگيره .

 

كه يهو صداي جيغ مونيكا و ضربه مگس كش رو ديوار باهم تركيب شدن.

 

جورج با تموم وجودش فرياد می کشید, تا صبح بالاسر جسد له شده مونيكا رو ديوار گريه مي كرد و تنها صداي كه ازمونيكا

 

شنيده مي شد, صداي به هم خوردن گردنبد و جواهرآلات مونيكا بود كه باد تكون مي داد.جورج تا صبح بالا سر جسد

 

مونيكا گريه كرد؛ تا اين كه ديد مادربچه با يه دستمال تو دستش داره نزديك مي شه از جاش بلند شد وپريد رو چراغ

 

خواب نشست , و با چشماني اشك بار و بغضي تو گلو تا اومد قسم بخوره كه بعد از مونيكا ديگه با كسي ازدواج نمي كنه،

 

مادر بچه با دستمال جسد له شده مونيكا رو از رو ديوار پاك كرد و از اتاق رفت بيرون .

 

جورج ماتش برده بود.وقتي به خودش اومد تا قسم بخوره , بوي خوشی از زير چراغ خواب به دماغش خورد، سرشو

 

خم كرد و ديد يه خانم پشه زيبا داره قدم مي زنه .

 

زير لب اينو زمزمه كرد و پرواز كرد طرفش: « تا شقايق هست، زندگي بايد كرد!»


 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پنج شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 92
بازدید دیروز : 105
بازدید هفته : 284
بازدید ماه : 278
بازدید کل : 234546
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک